هر از گاهی
هرازگاهی دلت نمیخواهد به خانه برگردی، میروی، قدم میزنی، بیجهت، بیحرف، بعد یکباره پیاله کج میشود. ستاره از لب لرزیده آسمان میافتد، میشکند، میمیرد.نه آسمان تشنه برفآلود، بی تفاوت و نه ماه ساکت قصه گو، مقصر است !  پردهها را ببند، پنجرهها را ببند، رخسار خسته از فهم هر آشنا بپوش، به کسی هم چیزی نگو، نه در، نه دیوار و نه آینه.